النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

خرید عید برای عسلکم

سلام عسل مامان دیشب خیلی خانم بودی  چون برای اولین بار رفتیم برات خرید   آخه همیشه بابا سعید برات از ایتالیا یا ترکیه خرید میکرد  اما امسال ویزاش تموم شد و بعد از عید ویزای جدیدش میاد رفتیم از آوای کودک برات کفش خوشگل خریدیم  یه پیرهن خوشگل هم از گاندی برات خریدیم هر وقت تنت کردم عکسش رو میزارم تا بعدا" ببینی عزیز مامان  مبارکت باشه عروسکم چند روزه حال نداری عزیز مامان! نمیدونم سرما خوردی یا دندونته!!! آخه خانم دکتر هم نیست! بازم رفته مسافرت امروز زنگ میزنم اگه بود میبرمت پیشش امروز هم نذاشتی من بخوابم شیطون مامان دوست دارم ...
7 اسفند 1389

النا ی عزیز ما در خانه ی مامانی و ماجراهایش

دختر گل مامان ۴ ماه قرنطینه بود و کسی ندیدش مامانی برات شیشه هات رو میجوشوند تا اینکه بابا سعید رفت ترکیه و برات یه دستگاه استریل آورد! دیگه مامانی راحت شد  مامانی خیلی خیلی برات زحمت کشیده عزیز دل مامان اومدی خونه اما باید تو اتاق ۳۳ درجه میموندی!! من و مامانی میپختیم اما چاره نبود!! اولاش خیلی دل درد داشتی! یهو ۸ ساعت یه دم گریه میکردی!! خاله سحر شیری هم هفته ای ۱ شب میومد پیشت تا من بخوابم!! آخه تو رفلکس داشتی و من تا صبح چشم ازت برنمیداشتم خاله سحر ۱ ماه حمومت کرد اما بعدش خودم میبردمت حموم! البته با کمک مامانی خیلی کوچولو بودی اما من خودم میشستمت عسل مامان خیلی دل درد داشتی تا اینکه بابا سعید رفت ایتالیا. برات...
6 اسفند 1389

عید قربان سخت و فراموش نشدنی

روز عید قربان مامان خیلی خوب و سرحال شده بود! کلی به خودم رسیدم و با بابا سعید رفتیم برای اولین عیدیت رو خریدیم رفتیم میلاد نور و برات یه پلاک طلا ی خوشگل خریدیم بعدش هم رفتیم ضیافت و یه جعبه شیرینی خریدیم. اما وقتی رسیدیم بیمارستان بالای سرت دیدیم اصلا" حال نداری رنگت خیلی پریده بود  کلی خون برات زدن! پلاسما زدن! یه آمپول هم خانم دکتر گفت که دایی محمد و مامانی رفتن برات خریدن و آوردن!!!خیلی خیلی سخت گذشت!!!! اما از اونجایی که خدا خیلی من و بابا سعیدت رو دوست داشت خدا یه دکتر خیلی خوب برات فرستاده بود!! خانم دکتر شهلا بهره مند که بعدا" فهمیدیم بهترین دکتر گوارش نوزادانه!! خلاصه خیلی اذیت شدیم! ۱ هفته شیر نخوردی و فقط سرم ...
6 اسفند 1389

النا در مراقبت های ویژه ی بیمارستان آتیه

تو توی مراقبت های ویژه موندی و مامان رفت خونه خیلی سخت گذشت اما خاله رخساره خیلی کمکم کرد! بابا سعید ۱۵ روز سر کار نرفت و از صبح تا شب پیش تو بود! تو پی پی نمیکردی و همه نگران بودن! من خبر نداشتم اما وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم! کلی نذر و نیاز کردیم و خدا رو شکر مشکلت حل شد آخه تو دختر محکم و قوی مامان هستی  آشیگیتم به مولا همش بابا سعید ازت عکس مینداخت و فیلم میگرفت و برای من میاورد از فرداش خودمم میومدم پیشت! برات شیر میدوشیدم و برات میذاشتم.خاله مهربون ها هم با لوله میدادن میخوردی! آخه نمیتونستی مک بزنی عسل مامان! برات گاواژ میکردن خیلی اونجا دوست پیدا کرده بودی! همه هم مثل خودت بودن! زود دنیا اومده بودن. تو هفته ی ۲۹ اوم...
6 اسفند 1389

یه شب بدو فراموش نشدنی تو بیمارستان

وقتی رفتیم بیمارستان آتیه گفتن که باید تو اتاق زایمان بستری بشم!! باورم نمیشد  فکر میکردم بستری میشم و ازم مراقبت میکنن!! اما من رفتم اتاق زایمان!! فقط باید به سمت چپ میخوابیدم! خیلی سخت بود! همه جام درد میکرد! تو هم انگار ترسیده بودی  اصلا" تکون نمیخوردی!! خیلی شب بدی بود! مامانی و بابا سعید پشت در بودن تا صبح! با استرس! نمیذاشتن بیان پیشم! منم خیلی ترسیده بودم! برام آمپول سولفات میزدن تا صبح! همش هم وریدی بود! تند تند فشارم رو میگرفتن و نمیذاشتن از جام بلند بشم  خلاصه خیلی بد گذشت!! آمپول و که برام میزدن انگار آتیش تو تنم حرکت میکرد! تا صبح قرآن خوندم و بهت فوت کردم! خیلی وحشتناک بود! تا اینکه صبح شد! من اصلا" ن...
6 اسفند 1389

قصه ی بدنیا اومدن النا

سلام عزیز مامان چند روزی هست که نتونستم برات مطلب بذارم آخه اینترنت نداشتیم چون تلفنمون هم قطع بود اما الان میخوام برات تعریف کنم که چه جوری دنیا اومدی دوست ندارم تو اتفاقایی که افتاده دنبال مقصر بگردم چون هر اتفاقی که میفته حتما" حکمتی توش بوده ۱ هفته قبل از اینکه بدنیا بیای رفتم پیش دکتر .اونم معاینه کرد و سونوگرافی کرد. گفت که ۱ کیلو شدی و خوبی اما من ۷ کیلو کلا" اضافه کرده بودم که دکتر گفت برای هفته ی ۲۸ زیاده!!!! فشار خونم هم گرفت و گفت یکم بالاست که باید خیلی مواظب باشی!!! قرص فشار هم بهم داد و گفت که باید فشارم رو چک کنم من خیلی ورم داشتم! همه میگفتن دماغت از شکمت بزرگتره!! صبح که بیدار میشدم اصلا" ...
6 اسفند 1389

عکس های آتلیه

عزیز دل مامان چند روز قبل از تولدت یعنی اواسط آبان ۸۹ با بابا سعید بردیمت آتلیه ی باینری یا همون کلیک سابق  اینقدر خانم بودی که فقط خدا میدونه مامان ۴ بار لباست رو عوض کرد اما تو خیلی خانم بودی عکسای خوشگلی شد البته خودت خوشگلی مامان           ...
3 اسفند 1389

مسافرت خانوادگی قبل از تولد فرشته ی مامان

سلام عزیز مامان میخوام کم کم از قبل از تولدت برات بنویسم بعدش هم میخوام تا یادم نرفته درباره ی بدنیا اومدنت بنویسم چون خیلی جریانات داشت من و تو و بابا سعید رفتیم مسافرت. تو تو دل مامان بودی اولش رفتیم خونه ی خاله مهتاب .عمو کسری و آدرین آلمان.اولش رفتیم فراکفورت و بعدش رفتیم کلن. آدرین اون موقع ۱۱ ماهش بود و کلی شیطونی میکرد. اونجا که بودیم با هم رفتیم عروسی دوست عمو کسری. کلی با خاله مهتاب خندیدیم  خیلی بهمون خوش گذشت.۲ روز اونجا بودیم و بعدش رفتیم فرانسه (پاریس). پاریس خیلی زیبا بود.مخصوصا" شب هاش رفتیم شانزلیزه کلی برات خرید کردیم  رفتیم آدیداس برات گرمکن.کتونی.لباس.جوراب... خریدیم. بعدش رفتیم نمایندگ...
3 اسفند 1389