النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

یه شب بدو فراموش نشدنی تو بیمارستان

1389/12/6 17:56
نویسنده : مونا اسکویی
691 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی رفتیم بیمارستان آتیه گفتن که باید تو اتاق زایمان بستری بشم!!

باورم نمیشد فکر میکردم بستری میشم و ازم مراقبت میکنن!! اما من رفتم اتاق زایمان!!

فقط باید به سمت چپ میخوابیدم! خیلی سخت بود! همه جام درد میکرد! تو هم انگار ترسیده بودی  اصلا" تکون نمیخوردی!!

خیلی شب بدی بود! مامانی و بابا سعید پشت در بودن تا صبح! با استرس! نمیذاشتن بیان پیشم! منم خیلی ترسیده بودم! برام آمپول سولفات میزدن تا صبح! همش هم وریدی بود! تند تند فشارم رو میگرفتن و نمیذاشتن از جام بلند بشم خلاصه خیلی بد گذشت!!

آمپول و که برام میزدن انگار آتیش تو تنم حرکت میکرد! تا صبح قرآن خوندم و بهت فوت کردم!

خیلی وحشتناک بود! تا اینکه صبح شد!

من اصلا" نتونستم بخوابم

دکتر اومد و از تو نوار قلب گرفتن! گفتن باید دنیا بیای!! وای که چه بر من گذشت!!!

بابا سعید با التماس اومد پیشم! کلی با هم گریه کردیم! من اصلا" نمیتونستم تصور کنم که چه اتفاقی میخواد بیفته! کلی نذر و نیاز کردیم!

بالاخره من و بردن اتاق عمل! فشارم ۱۹ روی ۱۲ بود

دیگه هیچی یادم نیست! دیدم توی اتاقم و تو بدنیا اومدی! اما نتونستم ببینمت!! بابا سعید ازت عکس انداخته بود و فیلم گرفته بود! همه داغون و خسته بودن!

مامانی خیلی اذیت شده بود! شنیدم وقتی به بابا سعید خبر دادن که من و تو سالمیم سجده ی شکر کرده!!!

تو بدنیا اومدی عزیز مامان! سالم و قوی!!

با اینکه ۹۵۰ گرم بودی اما خیلی قوی بودی

گذاشته بودنت زیر چادر اکسیژن اما لازم نداشتی عزیز دلم

فقط خاله رخساره دیده بودت! هیچکس نتونست ببینتت!

من ۲۹ دیدمت! خیلی کوچولو بودی عروسک مامان اما همش در حال تکون خوردن بودی و شیطونی میکردی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

محبوبه
11 اردیبهشت 90 21:29
سلام عزیزم ممنونم بابت کامنتت داستان زایمانت رو خوندم و دیدم در برابر تو سختی ها و مشکلات و فکر وخیالهای من خیلی کوچیک و ناچیز بوده ولی جیگر مادر کباب میشه حتی اگه کوچکترین مشکلی در بچه ش ببینه میدونی که چی میگم؟! النای نازت خیلی معصوم و دوست داشتنیه این فرشته کوچولو رو از طرف من ببوس ان شااله خدا همه این فرشته های نازنینو واسه پدر مادراشون نگه داره آمیییییییییییین