قصه ی بدنیا اومدن النا
سلام عزیز مامان
چند روزی هست که نتونستم برات مطلب بذارم آخه اینترنت نداشتیم چون تلفنمون هم قطع بود
اما الان میخوام برات تعریف کنم که چه جوری دنیا اومدی
دوست ندارم تو اتفاقایی که افتاده دنبال مقصر بگردم چون هر اتفاقی که میفته حتما" حکمتی توش بوده
۱ هفته قبل از اینکه بدنیا بیای رفتم پیش دکتر .اونم معاینه کرد و سونوگرافی کرد.
گفت که ۱ کیلو شدی و خوبی
اما من ۷ کیلو کلا" اضافه کرده بودم که دکتر گفت برای هفته ی ۲۸ زیاده!!!!
فشار خونم هم گرفت و گفت یکم بالاست که باید خیلی مواظب باشی!!! قرص فشار هم بهم داد و گفت که باید فشارم رو چک کنم
من خیلی ورم داشتم! همه میگفتن دماغت از شکمت بزرگتره!! صبح که بیدار میشدم اصلا" نمیتونستم دستم رو جمع کنم!!
خلاصه با کلی پرهیز غذایی و استراحت باز هم به مشکل برخوردم!!
۲۷ آبان بود و ساعت ۱۲ شب! دیگه وارد ۲۸ آبان شده بودیم
بابا سعید خواب بود.من و مامانی هم روی تخت دراز کشیده بودیم و حرف میزدیم! مامانی بهم گفت یکم صورتت قرمزه!! فشارم رو گرفت .بالا بود. قرص خوردم و نیم ساعت صبر کردم! اما ژایین نیومد
به عمو پرهام زنگ زدم .گفت برو بیمارستان خودت! به دکترت هم زنگ بزن!
خلاصه بابا سعید رو بیدار کردیم و رفتیم بیمارستان