النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

النای کثیف در حال سرلاک خوردن

سلام عزیز دل مامان این عکس رو دایی محمد روز تولد من و بابا سعید ازت انداخت. مامانی داشت بهت سرلاک میداد وقتی کوچولو بودی فقط تو کریرت غذا میخوردی!! همش هم کثیفش میکردی!! منم برات میشستم   ...
12 اسفند 1389

اولین باری که النا تو بیمارستان لباس پوشید!!!

عزیز دل مامان تو تا  ۱ ماه فقط پوشک داشتی و به قول عمو فرخ یه فرشته ی واقعی بودی!! اما بعد از ۱ ماه لباس تنت کردن اما خیلی برات بزرگ بود!! لباس صفر بود و تن بچه هایی میکردن که تازه دنیا میومدن!! اما برای تو خیلی خیلی بزرگ بود! خاله کریمی ، مامان کسری و کیمیا ، لباس تنت کرد! کلی خندیدیم چون آستینت رو چند بار تا زدیم بازم برات بزرگ بود!! وقتی کلاهت رو سرت کرد خیلی زشت شدی!! اصلا" کلاه بهت نمیومد!! اما بعدش برات مدل فرانسوی بست!! خاله کریمی اجازه گرفت و یکی از پوشک هاتو برای عروسک کیمیا برد!!         ...
10 اسفند 1389

النا با لباس قدیمی

    سلام عزیز دل مامان امروز لباسای قدیمیت رو از تو کمد درآورده بودی و باهاشون بازی میکردی. منم ازت عکس انداختم تا با عکس های قدیمیت مقایسه کنی تو که لباس اندازت نبود!!! مامانی کلی گشت تا این لباس رو برات خرید یه کت هم داشت! خیلی جیگر بود عکس هات رو میزارم تا بعدا" خودت ببینی! حتما" خیلی برات جالب خواهد بود         ...
10 اسفند 1389

اتاق النا جون

تو یه اتاق خوشگل داری مامان فدات بشه میخوام اینجا عکسای اتاقت رو بزارم وقتی تو دنیا اومدی ما نتونستیم برات خرید کنیم اما قبل از عید خرید کردیم و عید اتاقت حاضر بود               ...
8 اسفند 1389

ماجرا های النا و دکتر بهره مند

سلام عزیز مامان دیشب بعد از ۲ ماه خانم دکتر معاینه ات کرد.وای اگه بدونی چیکار کردی!!! آبرومون و بردی!! همش چسبیده بودی به من و بابا سعید و اشک میریختی!! خیلی کارت زشت بود!! خانم دکتر نه تونست قدت رو بگیره نه وزنت رو!!! روسری خانم دکتر و میکشیدی چه جوری!!فقط معاینه کرد که مطمئن بشه که سرما نخوردی! دیشب بهت گفتم که برات مینویسم تا بعدا" بفهمی که چه بلاهایی سر من و بابا سعید آوردی!! خوشبختانه خانم دکتر گفت که سرما نخوردی و همش مال دندونته!!!  بهت گفتم که اگه دندونات در بیاد خودم با انبر میکشمشون!!! از بس که ما رو اذیت کردی سر دندونات!!!     بعدش از دکتر رفتیم خونه مامانی افسانه که ببینیمش. ارنیکا و آرو...
8 اسفند 1389

اولین قایم موشک

عزیز دل مامان امروز کلی با مامان قایم موشک بازی کردی  من بهت یاد ندادم تا حالا هم با هم این بازی رو نکرده بودیم اما تو خودت باهوش مامانی دیگه میخوایم امروز بریم پیش خانم دکتر بهره مند.آخه تازه برگشته . شب هم خونه ی مامانی افسانه میریم.آخه فردا میخواد بره مکه بابا سعید بازار کار داشت و هنوز نیومده! من هم برات سوپ گرم کردم اومدم دیدم رو فرش خوابت برده داشتم لباسات و جمع میکردم کلی باهام دالی بازی کردی! کلی هم ذوق کردی عزیز دل مامان رفتم تو اتاقت قایم شدم پیدام کردی اما وقتی پشت در اتاقت قایم شدم نتونستی پیدام کنی و کلی تعجب کرده بودی!! منم برات سوت میزدم که راحت تر پیدام کنی اما احساس کردم ترسیدی خودم رو زودی بهت نشون د...
7 اسفند 1389

جریان گلهای ماهگرد

مامانی نسرین از وقتی بدنیا اومدی برات ماهگرد گرفت به تعداد ماههایی که میگذشت تا ۱ سالگیت برات گل رز میگرفتیم  اولی . دومی و دوازدهمی رو مامانی گرفت و بقیه اش رو من و بابا سعید گرفتیم من هم همه ی گلها رو خشک کردم و گذاشتم تو یه گلدون  با اکثر گلهات هم عکس داری ...
7 اسفند 1389

بازیهای مورد علاقه ی النا

سلام عزیز دل مامان میخوام برات بگم که چه بازیهایی دوست داری و بلدی  خیلی وقته که کلاغ پر .لی لی حوضک . اتل متل توتوله رو یاد گرفتی  البته مامانی یادت داد وقتی میگیم کلاغ میگی پر اما وقتی میگیم النا میگی دددددددد  یعنی النا که پر نداره! خودش خبر نداره!!! اینقدر خوشگل با بابا سعید دالی بازی میکنی مامان فدات بشه میری پشت بابا سعید خودت رو کج میکنی تا بابا سعید ببینتت خودتم کلی ذوق میکنی و میگی ددددد من و بابا سعید عاشقتیمممممممممممممم   ...
7 اسفند 1389