النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

تولد رونیکا جون

سلام عسل مامان دیشب رفتیم تولد رونیکا جون که خونه ی خاله گرفته بودن.بابا سعید هم نبود آخه بازم رفته اصفهان.من و تو و مامانی با هم رفتیم.منم همون لباس صورتی ات رو تنت کردم که از فروشگاه دیزنی پاریس برات خریدیم.مامان قربونت بشم که بهت میومد.هنوز یکم برات بزرگ بود اما خوشگل بود.بهت خیلی میومد. خیلی دخمل خانمی بودی عزیز دلم.کلی کیف کردی و رقصیدی.تا آهنگ بری باخ و میزاشتن تو شروع میکردی. اونجا چند تا نی نی دیگه هم بودن.دختر دایی و پسر خاله ی رونیکا (شایلی و امیر محمد) رونیکا هم همش ذوق میکرد و تو بغل عمو حمیدش و بابا مجیدش میرقصید. کیک تولد رونیکا یه میکی موس بزرگ بود.با یه شمع ١ سالگی و کلی فشفشه! وقتی فشفشه ها رو روشن کردن تو خیلی ذوق...
11 ارديبهشت 1390

لباسای جدید النا خانم

سلام عزیز دل مامان دیروز با بابا سعید رفتیم تا برای تولد رونیکا جون براش لباس بخریم.همه جا بسته بود و مجبور شدیم بریم بهار.ما تا حالا اونجا نرفته بودیم.خیلی جای باحالی بود مخصوصا" برای مامان مونا پر از لباس نی نی خوشگل رفتیم برای رونیکا لباس بخریم چند تا لباس تو خونه ایی هم برای تو خریدیم.آخه معلوم نیست من و بابا سعید کی بریم ایتالیا و ترکیه چون مامانی فعلا" مشغول اسباب کشیه!! تموم که بشه ما چند روز میریم و زود برمیگردیم.از اونجا برات همه چی میخرم.قول میدم مامان فدات بشه. دیشب برگشتنی رفتیم دم خونه ی عمو مجید .چون بابا سعید باهاش کار داشت.خاله نیوشا هم برات ٢ تا لباس خریده بود و بهمون داد.خیلی خوش بحالت شد النا خانم!! راستی تو بها...
10 ارديبهشت 1390

النا خانم شیطون میشود

عزیز دل مامان چند وقته دارم تمرین میکنم که دیگه سرت داد نزنم!! تو خیلی شیطونی میکنی و بعضی وقتا خیلی هم خطرناکه شیطونی هات اما من سعی میکنم سرت رو با اسباب بازی هات گرم کنم . چند روز پیش همش رو مبل راه میرفتی و پایین نمیومدی!!! خیلی حرص خوردم از دستت!!! اما فعلا" که یادت رفته.اما هر روز شیرین تر از قبل میشی عزیز دل مامان. برات یه مجله ی شهرزاد خریدم چون تو عاشق نی نی های توی مجله هستی.با مامانی کلی ورق زدی و ذوق کردی. بعدش مامانی یه صفحه رو آورد که توش عکس تولد بود.با یه کیک تولد و شمع.برات شعر تولد رو هم خوند.تو هم شروع کردی به رقصیدن و دست زدن.بعدش هی مجله رو میاوردی و دست میزدی که اون صفحه رو برات بیاریم.تا دوباره اون عکس رو...
9 ارديبهشت 1390

اولین قرار بچه های آبان 88 با النا

سلام عزیز دلم دیروز خیلی بهمون خوش گذشت. ساعت ۲ رفتیم سر قرارمون که تو پارک نیاوران بود.چند تا از بچه ها اونجا بودن.بعدش کم کم بقیه شون هم اومدن. چند تا عکس ازتون انداختم اما خیلی خوب نشد چون شما وروجک ها یه جا نمی موندین. تو هم برای بار اول کلی تو پارک دویدی  و از پله ها بالا و پایین رفتی. دوستای خوبت که تو عکسا هستن:   دریا .رادین . آلما . سوژین و النا   النا و مهتاب   النا و ویانا   تارا . آلما . ارشک . امیر رضا   دریا ...
4 ارديبهشت 1390

تولد 1 سالگی آروین

امشب تولد آروین بود.البته ۲۲ فروردین دنیا اومده بود اما امشب براش تولد گرفتن. بابا سعید خیلی دیر رسید تهران.ساعت ۹ خونه بود.تا رسیدیم خونه ی عمو حمید اینا شد ۱۰. همه منتظر ما بودن .خیلی زشت شد.یه چند تایی عکس انداختیم و کادوها رو باز کردن. چه خبر بود!! ارنیکا .آروین.شما.سارینا.ارمیا و ابوالفضل کل خونه رو هوا بود. ما که با دوربین خودمون عکس ننداختیم.باید از خاله طراوت عکس بگیرم و بزارم اینجا. ما کادو برای آروین یه اسباب بازی خریدیم. آدمک هاش میرفتن تو و با یه دگمه میپریدن بیرون.آروین کلی بلند بلند بهشون خندید. بابا سعید برای ارنیکا هم دفتر نقاشی.مداد رنگی و خمیر بازی خرید که یه موقع ناراحت نشه! بعدش شام خوردیم و تو هم کلی پلو ...
2 ارديبهشت 1390

قطعی آب منطقه و 1 روز مهمونی خونه ی مانی جون

سلام عزیز دلم دیشب یهو بابا سعید یادش افتاد که از یکی از دوستاش شنیده که فردا آب منطقه ی ۵ تهران قطعه!! من هم رفتم اینترنت و سرچ کردم.وقتی مطمئن شدیم شروع کردیم به بستن بار و بندیل! نصفه شبی رفتیم خونه ی مانی اینا.دایی محمد هم تازه رسیده تهران.اولش مثل همیشه ازش کلی خجالت کشیدی اما بعدش که روت باز شد کلی بازی کردی و خندیدی. ساعت ۲:۳۰ بامداد هم لطف کردی بعد از کلی بابا گفتن لا لا نمودید! بیچاره بابا سعیدت چون ساعت ۵ صبح هم پرواز داشت که بره تبریز! خیلی بابا سعیدت رو اذیت میکنی خلاصه خوابیدیم اما من پیشت خوابیدم و تا صبح نذاشتی بخوابم! همش تو خواب میچرخی!دور تا دورت بالشت گذاشته بودم اما بازم ۱۰۰ بار جا به جات کردم! خلاصه صبح ...
2 ارديبهشت 1390