النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

النا خانم اولین سیزده رو به در کرد

عزیز دل مامان امروز اولین سیزده رو به در کردی!!! آخه پارسال بیرون نرفتیم چون هنوز میترسیدیم.اما امسال من و تو و بابا سعید و مامانی و دایی محمد رفتیم بیرون .دایی محمد ۶ صبح از شمال رسیده بود.بابایی هم سرما خورده بود با ما نیومد.ترسید شما مریض بشی. اولش رفتیم دنبال مامانی و دایی محمد   این عکس رو دم در خونه ی مامانی اینا از تو و بابا سعید انداختم.داشتی با آهنگای جدیدت میخوندی. بعدش تو کوچه ی مامانی اینا ازت عکس انداختم.   بعدش با هم رفتیم پارک خوارزم.خیلی شلوغ بود.تو هم از بغل بابا سعید پایین نیومدی!! همش یا تو بغل بابا سعید بودی یا مامانی. سمت سرسره هم رفتیم بلکه خوشت بیاد اما همچنان چسبیده بودی به بابا سعید...
14 فروردين 1390

مطالب جالب

میخوام برات مطالب جالبی اینجا بزارم عزیز دلم دوستای خیلی خوبی دارم که برام میل های قشنگی میفرستن خاله رخساره هم میل های خیلی قشنگی برام میفرسته میخوام چند تا از اونا رو برات بزارم   از زرتـشت سئوال کردند: زندگی خود را بر چند اصل استوار کردی؟ فرمودند: ۱. دانستم کار مرا دیگری انجام نمی دهد، پس تلاش کردم. ۲. دانستم که خدا مرا می بیند، پس حیا کردم. ۳. دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد، پس آرام شدم. ۴. دانستم پایان کارم مرگ است، پس مهیا شدم. ...
9 فروردين 1390

روز اول بهار یکهزار و سیصد و نود

عیدت مبارک عزیز دل مامان امروز اولین روز بهار ۹۰ بود. دیشب ساعت ۳ صبح سال تحویل شد و تو بیدار بودی.کلی بازی کردی و ذوق میکردی. حتی بعد از سال تحویل هم به زور خوابیدی عزیز دل مامان. ما خیلی کار داشتیم و بابا سعید ۳ دقیقه مونده به سال تحویل دوش گرفت!!! تو هم مثل همیشه پشت در حموم گریه میکردی. یه پیرهن خوشگل بنفش تنت کردم .همونی که مامانی افسانه از مکه برات آورده. من و بابا سعید هم با تو ست کردیم.هر سه تایی لباس بنفش پوشیدیم. اینم عکساش           ...
7 فروردين 1390

روز دوم عید

امروز رفتیم خونه ی مامانی نسرین و بابایی حسین.دایی محمد هم بیرون بود بعدا" اومد.   کلی بازی و شادی کردی عزیزم. مامان قربونت بره که اینقدر خانمی!! مامانی نسرین یه هفت سین خوشگل چیده بود روز میز وسط پذیرایی و تنگ ماهی رو هم گذاشته بود کنارش. چون فکر کرده بود تو از ماهی میترسی سمت هفت سین نمیری!!! اما تو با یه شیرجه ی جانانه در حالی که لبهات رو غنچه کرده بودی و با هیجان حرف میزدی به سمت ماهی ها رفتی!! مامانی و بابا سعید مجبور شدن هفت سین رو کاملا" بهم بزنن و ببرن رو میز ناهارخوری!! دایی محمد هم بالاخره یه دوربین حرفه ای خرید و ازت عکسای خیلی خوشگلی انداخت. اینم سه تا از اون عکس هاست.       ...
7 فروردين 1390

قربونت برم که اینقدر خانمی

مامان فدات بشه که بعضی وقتا شعورو شخصیتت بالا میزنه من و بابا سعید خونه جمع کردیم چون مامانی و بابایی میخواستن بیان عید دیدنی.تو هم تو صندلیت نشسته بودی و ما رو نگاه میکردی که اومدیم دیدیم خوابت برده عزیز مامان.   بعدش بردمت سر جات .بابایی اینا اومدن تازه داشتم لباسات رو عوض میکردم.     ...
7 فروردين 1390