امان از دست این دندونای النا
عزیز دل مامان این دندونات خیلی اذیتت کردن . منم که خیلی اذیت شدم. پریشب که عمه آزی اینجا بود اصلا" نخوابیدی و تا ۷ صبح اشک ریختی.منم بهت استامینوفن دادم. خیلی بی قراری میکردی. دیشب هم رفته بودیم خونه ی خاله محبوبه.آخه دعوتمون کرده بود.دایی مهدی و خاله سحر رو پاگشا کرده بود. تو هم از وقتی رسیدیم اشک ریختی همش درد دندونت بود. رونیکا هم اونجا بود.بعدش که یکم حالت جا اومد با نی نی بازی کردی.کلی نازش میکردی.شام هم من بهت پلو با مرغ دادم.گرسنه بودی خوب خوردی! آخه چند روزه خوب غذا نمیخوری! دایی محمد هم که دسته گل به آب داده بود.بابا سعید و بابایی امروز رفتن درستش کردن.کلی پول دادن تا ماشین آزاد شد! الانم بعد از کلی گریه تو بغل...
نویسنده :
مونا اسکویی
22:26