النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

رفتن به دکتر برای معاینه ی ماهیانه

چهارشنبه من و مانی بردیمت پیش دکتر بهره مند برای معاینه ی ماهیانه.ماه پیش واکسن زدی اما چون دکتر نبود رفتیم بیمارستان لاله پیش دکتر صالح پور. از قبلش کلی با هم صحبت کردیم و من و مانی گفتیم که باید دختر خوبی باشی و گریه نکنی! اما انگار نه انگار که ما کلی نصیحتت کردیم.بازم وقتی خانم دکتر رو از دور دیدی شروع کردی!!! بازم نذاشتی وزنت کنه!! دستات تو دست من بود و پاهات تو دست خانم دکتر! تو هم نمی نشستی روی وزنه!! بازم مثل همیشه! اما دکتر کلا" راضی بود و تشویقت کرد. بعد از اینکه از دکتر اومدیم بیرون رفتیم دم در شرکت دنبال ددی تا با هم برگردیم خونه.سر راه هم برات قطره ی ویتامینت رو خریدم و رفتیم خونه ی مانی اینا.
3 تير 1390

بابا سعید به سلامتی اومد

خدا رو شکر عزیز دل مامان که با دعاهای تو مهربونم بابا سعید به سلامتی رسید خونه. قربون اون دستای کوچولوت بشم که میبردی بالا و دعا میکردی و بعدش مثل من میزدی به صورتت و مثلا" میگفتی آمین. همیشه بهت میگم که خدا دعای فرشته هاشو زود زود جواب میده. قرار بود بابا سعید 10 شب پنج شنبه 2 تیرماه برسه تهران.ما هم ظهر از خونه ی مانی اینا اومدیم خونه ی خودمون.مانی هم اومد کمکمون چون خیلی اسباب داشتیم! رسیدیم خونه و تو خوابیدی.چند روزه که تو خوب غذا نمیخوری و همش هم مال دندونات.قبل از خواب شیر خوردی و از خواب که بیدار شدی بهت طالبی دادم خوردی اما پوره ی سیب زمینی که خیلی دوست داری نتونستی بخوری! ساعت 7 شب بود که یهو طوفان شد و یه بارون حسابی اومد.ب...
3 تير 1390

دمپایی النا جونم مبارک

مامان قربونت بشه چند روزی که بابا سعید رفته بود چین من و تو خونه ی مانی اینا بودیم.تو کلی شیطونی کردی. یکی از شیطونی هات هم این بود که تا مانی دمپایی هاشو در میاورد تو میرفتی پات میکردی و میخواستی باهاشون راه بری!! دستت هم کثیف میشد! هی ما دستت رو میشستیم تو دوباره این کار رو تکرار میکردی! خلاصه مامانی رفت بیرون و برات یه جفت دمپایی خوشگل خرید.تو هم پات میکردی و تو خونه راه میرفتی.   ...
3 تير 1390

النا داره به خرسی به به میده

مامان قربونت بشه که به خرسی به به میدی. از کجا فهمیدی خرسی گرسنه است؟ 2 روزه خونه ی مانی اینا هستیم و تو حسابی شیطونی میکنی!!! دیشب هم نذاشتی بابایی خوب بخوابه!!   تازه از لباسشویی مانی اینا هم میترسی از دور نگاهش میکنی!! اما همش در یخچال رو باز و بسته میکنی!!!!   ...
28 خرداد 1390

النا خانم داره با مانی نسرین نماز میخونه

مامان فدات بشه که خوشگل نماز میخونی. تا مانی میاد نماز بخونه نمیزاری که!! شال من رو سرت میکنی و پیش مانی نماز میخونی و الله اکبر میکنی. اینم 2 تا عکس اولی رو با حجاب انداختی اما دومی رو بی حجاب! این عکس بی حجابی ات رو تو سجده ازت گرفتم!     ...
28 خرداد 1390

بابا سعید رفته مسافرت

مامان قربونت بشم که چند روزه از دست دندونات حسابی اذیت شدی! هم پشتت سوخته هم خیلی بهونه میگیری! بابا سعید هم رفته چین و من و تو بازم تنها شدیم.مامانی افسانه ٢ روز پیشمون بود.دیروز من خونه ی خاله آزاده مهمونی دعوت داشتم.گذاشتمت خونه ی مانی نسرین و رفتم و زود هم برگشتم.تو خیلی مانی رو اذیت کرده بودی.دست خودت نبود مامان فدات بشه.همش تقصیر دندوناته! شب خونه ی مانی اینا مهمون اومد.خاله طاهره . هلیا جون و عمو شهرام. تو کلی با هلیا جون بازی کردی و خندیدی.اما بازم کلی اذیت شدی.بابایی و مانی هم ساعت ٢ نصفه شب رفتن برات قطره ی استامینوفن خریدن.تو هم خوردی و ساعت ٣ صبح بالاخره خوابیدی! امروز یکم بهتر بودی خدا رو شکر.من هم از کلاس که برگشتم برات...
27 خرداد 1390

النا خانم کمک مامان مونا جارو برقی میزنه

مامان قربونت بشه که عاشق کمک کردنی. سه شنبه بابا سعید خونه بود و پیش تو موند.من هم خونه رو حسابی تمیز کردم. خونمون خیلی بهم ریخته و کثیف بود و من هم با وجود عسلی مثل شما نمیرسم خونه رو تمیز کنم.خلاصه تو با بابا سعید بازی میکردی و منم خونه رو حسابی تمیز کردم. اما الان کلی کمرم درد میکنه و امیدوارم یکم بهتر بشه. اینم عکس النا خانم در حال جارو زدن!   ...
23 خرداد 1390

خدا رو شکر النا خانم دیگه خوب شده

مامان قربونت بشم که دختر قوی منی و خیلی راحت شصت خوردنت رو ترک کردی. فقط سه شب خیلی اذیت شدی اما بعدش دیگه دستت رو نبستم و تو هم دیگه اون کار رو نکردی.عوضش چند شب هم خیلی خوب شیر خوردی! تازگیها خیلی با کامپیوتر مامان بازی میکنی و تا بهت میگم دست نزن اون مال شما نیست ١٥ دقیقه نطق میکنی!!! من که متوجه نمیشم چی میگی عزیز دلم! به قول خاله نیلوفر تو و آرتین به زبون عبری صحبت میکنین! خیلی خوشگل بازی میکنی عزیز مامان.این شبا که با هم تنهاییم و بابا سعید اصفهانه کلی با هم بازی میکنیم.دستم رو میگیری و با خودت میبری تو اتاقت یا میگی بیا بازی کنیم. خیلی توپ بازی دوست داری. یه نامه نوشتن و زدن تو ساختمون که دیر وقت جاروبرقی نزنید! آخه ما جاروب...
23 خرداد 1390