النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

اولین باری که النا تو بیمارستان لباس پوشید!!!

عزیز دل مامان تو تا  ۱ ماه فقط پوشک داشتی و به قول عمو فرخ یه فرشته ی واقعی بودی!! اما بعد از ۱ ماه لباس تنت کردن اما خیلی برات بزرگ بود!! لباس صفر بود و تن بچه هایی میکردن که تازه دنیا میومدن!! اما برای تو خیلی خیلی بزرگ بود! خاله کریمی ، مامان کسری و کیمیا ، لباس تنت کرد! کلی خندیدیم چون آستینت رو چند بار تا زدیم بازم برات بزرگ بود!! وقتی کلاهت رو سرت کرد خیلی زشت شدی!! اصلا" کلاه بهت نمیومد!! اما بعدش برات مدل فرانسوی بست!! خاله کریمی اجازه گرفت و یکی از پوشک هاتو برای عروسک کیمیا برد!!         ...
10 اسفند 1389

النا با لباس قدیمی

    سلام عزیز دل مامان امروز لباسای قدیمیت رو از تو کمد درآورده بودی و باهاشون بازی میکردی. منم ازت عکس انداختم تا با عکس های قدیمیت مقایسه کنی تو که لباس اندازت نبود!!! مامانی کلی گشت تا این لباس رو برات خرید یه کت هم داشت! خیلی جیگر بود عکس هات رو میزارم تا بعدا" خودت ببینی! حتما" خیلی برات جالب خواهد بود         ...
10 اسفند 1389

اتاق النا جون

تو یه اتاق خوشگل داری مامان فدات بشه میخوام اینجا عکسای اتاقت رو بزارم وقتی تو دنیا اومدی ما نتونستیم برات خرید کنیم اما قبل از عید خرید کردیم و عید اتاقت حاضر بود               ...
8 اسفند 1389

ماجرا های النا و دکتر بهره مند

سلام عزیز مامان دیشب بعد از ۲ ماه خانم دکتر معاینه ات کرد.وای اگه بدونی چیکار کردی!!! آبرومون و بردی!! همش چسبیده بودی به من و بابا سعید و اشک میریختی!! خیلی کارت زشت بود!! خانم دکتر نه تونست قدت رو بگیره نه وزنت رو!!! روسری خانم دکتر و میکشیدی چه جوری!!فقط معاینه کرد که مطمئن بشه که سرما نخوردی! دیشب بهت گفتم که برات مینویسم تا بعدا" بفهمی که چه بلاهایی سر من و بابا سعید آوردی!! خوشبختانه خانم دکتر گفت که سرما نخوردی و همش مال دندونته!!!  بهت گفتم که اگه دندونات در بیاد خودم با انبر میکشمشون!!! از بس که ما رو اذیت کردی سر دندونات!!!     بعدش از دکتر رفتیم خونه مامانی افسانه که ببینیمش. ارنیکا و آرو...
8 اسفند 1389

اولین قایم موشک

عزیز دل مامان امروز کلی با مامان قایم موشک بازی کردی  من بهت یاد ندادم تا حالا هم با هم این بازی رو نکرده بودیم اما تو خودت باهوش مامانی دیگه میخوایم امروز بریم پیش خانم دکتر بهره مند.آخه تازه برگشته . شب هم خونه ی مامانی افسانه میریم.آخه فردا میخواد بره مکه بابا سعید بازار کار داشت و هنوز نیومده! من هم برات سوپ گرم کردم اومدم دیدم رو فرش خوابت برده داشتم لباسات و جمع میکردم کلی باهام دالی بازی کردی! کلی هم ذوق کردی عزیز دل مامان رفتم تو اتاقت قایم شدم پیدام کردی اما وقتی پشت در اتاقت قایم شدم نتونستی پیدام کنی و کلی تعجب کرده بودی!! منم برات سوت میزدم که راحت تر پیدام کنی اما احساس کردم ترسیدی خودم رو زودی بهت نشون د...
7 اسفند 1389

جریان گلهای ماهگرد

مامانی نسرین از وقتی بدنیا اومدی برات ماهگرد گرفت به تعداد ماههایی که میگذشت تا ۱ سالگیت برات گل رز میگرفتیم  اولی . دومی و دوازدهمی رو مامانی گرفت و بقیه اش رو من و بابا سعید گرفتیم من هم همه ی گلها رو خشک کردم و گذاشتم تو یه گلدون  با اکثر گلهات هم عکس داری ...
7 اسفند 1389

بازیهای مورد علاقه ی النا

سلام عزیز دل مامان میخوام برات بگم که چه بازیهایی دوست داری و بلدی  خیلی وقته که کلاغ پر .لی لی حوضک . اتل متل توتوله رو یاد گرفتی  البته مامانی یادت داد وقتی میگیم کلاغ میگی پر اما وقتی میگیم النا میگی دددددددد  یعنی النا که پر نداره! خودش خبر نداره!!! اینقدر خوشگل با بابا سعید دالی بازی میکنی مامان فدات بشه میری پشت بابا سعید خودت رو کج میکنی تا بابا سعید ببینتت خودتم کلی ذوق میکنی و میگی ددددد من و بابا سعید عاشقتیمممممممممممممم   ...
7 اسفند 1389

خرید عید برای عسلکم

سلام عسل مامان دیشب خیلی خانم بودی  چون برای اولین بار رفتیم برات خرید   آخه همیشه بابا سعید برات از ایتالیا یا ترکیه خرید میکرد  اما امسال ویزاش تموم شد و بعد از عید ویزای جدیدش میاد رفتیم از آوای کودک برات کفش خوشگل خریدیم  یه پیرهن خوشگل هم از گاندی برات خریدیم هر وقت تنت کردم عکسش رو میزارم تا بعدا" ببینی عزیز مامان  مبارکت باشه عروسکم چند روزه حال نداری عزیز مامان! نمیدونم سرما خوردی یا دندونته!!! آخه خانم دکتر هم نیست! بازم رفته مسافرت امروز زنگ میزنم اگه بود میبرمت پیشش امروز هم نذاشتی من بخوابم شیطون مامان دوست دارم ...
7 اسفند 1389

النا ی عزیز ما در خانه ی مامانی و ماجراهایش

دختر گل مامان ۴ ماه قرنطینه بود و کسی ندیدش مامانی برات شیشه هات رو میجوشوند تا اینکه بابا سعید رفت ترکیه و برات یه دستگاه استریل آورد! دیگه مامانی راحت شد  مامانی خیلی خیلی برات زحمت کشیده عزیز دل مامان اومدی خونه اما باید تو اتاق ۳۳ درجه میموندی!! من و مامانی میپختیم اما چاره نبود!! اولاش خیلی دل درد داشتی! یهو ۸ ساعت یه دم گریه میکردی!! خاله سحر شیری هم هفته ای ۱ شب میومد پیشت تا من بخوابم!! آخه تو رفلکس داشتی و من تا صبح چشم ازت برنمیداشتم خاله سحر ۱ ماه حمومت کرد اما بعدش خودم میبردمت حموم! البته با کمک مامانی خیلی کوچولو بودی اما من خودم میشستمت عسل مامان خیلی دل درد داشتی تا اینکه بابا سعید رفت ایتالیا. برات...
6 اسفند 1389

عید قربان سخت و فراموش نشدنی

روز عید قربان مامان خیلی خوب و سرحال شده بود! کلی به خودم رسیدم و با بابا سعید رفتیم برای اولین عیدیت رو خریدیم رفتیم میلاد نور و برات یه پلاک طلا ی خوشگل خریدیم بعدش هم رفتیم ضیافت و یه جعبه شیرینی خریدیم. اما وقتی رسیدیم بیمارستان بالای سرت دیدیم اصلا" حال نداری رنگت خیلی پریده بود  کلی خون برات زدن! پلاسما زدن! یه آمپول هم خانم دکتر گفت که دایی محمد و مامانی رفتن برات خریدن و آوردن!!!خیلی خیلی سخت گذشت!!!! اما از اونجایی که خدا خیلی من و بابا سعیدت رو دوست داشت خدا یه دکتر خیلی خوب برات فرستاده بود!! خانم دکتر شهلا بهره مند که بعدا" فهمیدیم بهترین دکتر گوارش نوزادانه!! خلاصه خیلی اذیت شدیم! ۱ هفته شیر نخوردی و فقط سرم ...
6 اسفند 1389