النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

روز دوم عید

امروز رفتیم خونه ی مامانی نسرین و بابایی حسین.دایی محمد هم بیرون بود بعدا" اومد.   کلی بازی و شادی کردی عزیزم. مامان قربونت بره که اینقدر خانمی!! مامانی نسرین یه هفت سین خوشگل چیده بود روز میز وسط پذیرایی و تنگ ماهی رو هم گذاشته بود کنارش. چون فکر کرده بود تو از ماهی میترسی سمت هفت سین نمیری!!! اما تو با یه شیرجه ی جانانه در حالی که لبهات رو غنچه کرده بودی و با هیجان حرف میزدی به سمت ماهی ها رفتی!! مامانی و بابا سعید مجبور شدن هفت سین رو کاملا" بهم بزنن و ببرن رو میز ناهارخوری!! دایی محمد هم بالاخره یه دوربین حرفه ای خرید و ازت عکسای خیلی خوشگلی انداخت. اینم سه تا از اون عکس هاست.       ...
7 فروردين 1390

قربونت برم که اینقدر خانمی

مامان فدات بشه که بعضی وقتا شعورو شخصیتت بالا میزنه من و بابا سعید خونه جمع کردیم چون مامانی و بابایی میخواستن بیان عید دیدنی.تو هم تو صندلیت نشسته بودی و ما رو نگاه میکردی که اومدیم دیدیم خوابت برده عزیز مامان.   بعدش بردمت سر جات .بابایی اینا اومدن تازه داشتم لباسات رو عوض میکردم.     ...
7 فروردين 1390

امان از دست این دندونای النا

عزیز دل مامان این دندونات خیلی اذیتت کردن . منم که خیلی اذیت شدم. پریشب که عمه آزی اینجا بود اصلا" نخوابیدی و تا ۷ صبح اشک ریختی.منم بهت استامینوفن دادم. خیلی بی قراری میکردی. دیشب هم رفته بودیم خونه ی خاله محبوبه.آخه دعوتمون کرده بود.دایی مهدی و خاله سحر رو پاگشا کرده بود. تو هم از وقتی رسیدیم اشک ریختی همش درد دندونت بود. رونیکا هم اونجا بود.بعدش که یکم حالت جا اومد با نی نی بازی کردی.کلی نازش میکردی.شام هم من بهت پلو با مرغ دادم.گرسنه بودی خوب خوردی! آخه چند روزه خوب غذا نمیخوری! دایی محمد هم که دسته گل به آب داده بود.بابا سعید و بابایی امروز رفتن درستش کردن.کلی پول دادن تا ماشین آزاد شد! الانم بعد از کلی گریه تو بغل...
6 فروردين 1390

عکس النا و خاله سحر

اینم یه عکس خاطره انگیز از تو و خاله سحر مهربون. خاله سحر خیلی مهربونه و عاشق شما نی نی کوچولوهاست!! خیلی باهاتون بازی میکرد و براتون آهنگ میخوند.کلی باهاتون شوخی میکرد و میرقصوندتون. چند شب پیش که رفته بودیم یه سر بهش بزنیم تو اول غریبی کردی و بغلش نرفتی!! اما وقتی کلی از خاطرات رو برات تعریف کرد یهو خودتو انداختی تو بغلش. دوست دارم عزیزم و خدا رو برای داشتنت همیشه شکر میکنم.       ...
5 فروردين 1390

اولین روز عید

امروز صبح خیلی دیر از خواب پاشدیم چون تا ساعت ۳:۳۰ صبح بیدار بودیم.مامان بهت شیر داد بعدش هم سوپ داد و رفتیم خونه ی مامانی افسانه اینا عید دیدنی.   رفتیم اونجا دیدیم ارنیکا و آروین هم اونجا هستن. اما هر دوشون مریض بودن. آروین که اصلا" حال نداشت و همش در حال غر زدن بود. ناهار خورشت قیمه بود که تو فقط پلوشو خوردی. بابا سعید صندلی غذات رو برات آورد خونه ی مامانی اینا تا تو راحت غذا بخوری. بعد از ناهار یکم شیر خوردی و با بابا سعید رفتین تو اتاق و خوابیدی. ۱ ساعت و ربع خوابیدی و حسابی سرحال شدی. بعدش دوباره بهت سوپ دادم و رفتیم رستوران استخر ونک.   آخه مادر ۲ ساله که مهمونیش رو اونجا میگیره. همه بودن.ما...
3 فروردين 1390

هفت سین امسال

عزیز دل مامان پارسال تو پیشم بودی و دیگه سرحال شده بودی.منم خیلی خوشحال بودم و با ذوق فراوان کار میکردم. پارسال این موقع تازه اومدیم خونه ی خودمون.خونه ی نو ی خودمون.قربونت بشم با اون قدمت.میدونی بابایی همیشه کف پاهات رو بوس میکنه و میزاره رو چشمش!! میگه باید اسم تو رو میزاشتیم خوش قدم نه النا!! وقتی تو توی دل مامان بودی ما خونه خریدیم.اما به قول بابا سعید خودمون هم نفهمیدیم چی شد!! یه خونه ی نو خریدیم و خودمون به سلیقه ی خودمون توش رو درست کردیم.پارکت کردیم.کاغذ دیواری خوشگل کردیم و عمو حمید و بابا سعید و بابایی با هم کابینت ساختن! خیلی ذوق داشتیم. میدونی وقتی دنیا اومدی هیچی تو اتاقت نداشتی! تا قبل از عید همه چیز خریدیم ...
2 فروردين 1390