النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

گرمای تابستون و آب بازی

اینروزا هوا خیلی گرمه یه پارکی هم توی اصفهان هست که بچه ها میتونن توش آب بازی کنن. ما هم بچه ها رو میبریم اونجا. من و مهدیه و شقایق میشینیم و اینا میرن آب بازی و میان خوراکی میخورن. بعدش هم که خسته شدن لباس هاشون رو عوض میکنیم و میرن سرسره بازی. خیلی بهشون خوش میگذره. این چند تا عکس هم توی بالکن خونمون و پارک انداختم                       ...
5 شهريور 1391

سلام سلام ما اومدیم

سلام به همه ی دوستای گلمون ممنونم که همش به یادمون بودید و حالمون رو پرسیدید. من و النا باز هم رفته بودیم تهران و 16 روز اونجا بودیم. من هم تو این مدت خیلی سرم شلوغ بود و النا پیش مامانی خیلی بهش خوش گذشت. اول اینکه افتتاحیه ی مزون دوست صمیمی ام بود. اگر شما هم دوست داشتید میتونید برید و ببینید. مزون آرتیشو. براتون آدرس و شماره میزارم. بعدش هم رفتم و دندونم رو جراحی کردم. بعدش هم که عید فطر شد و ما هم رفتیم جاده چالوس جای همگی خالی بود. اما از کارای النا جونم دختر گلم حرف زدنش خیلی بهتر شده و تو این دو هفته ی اخیر خیلی خوشگلتر حرف میزنه. یهو خودش خودش رو از شیر خوردن گرفت و توی یه شب لب به شیشه شیر نزد. دیگه شیر تو لیوان میخوره...
5 شهريور 1391

تولد بابا سعید مهربون

سلام عشق مامان بیست تیر تولد بابا سعید مهربون بود. من و تو دو تایی براش یه تولد کوچولو گرفتیم. رفتیم خرید و براش گل و کادو خریدیم . خودمون کیک پختیم! بیشتر از این نمیشد کاری کرد اما بدک نشد. لای کیک هم خامه شکلاتی . موز و گردو ریختیم. با انگور هم روش رو تزیین کردیم. تو خیلی ذوف داشتی دورت بگرده مامان.             بعدش برای بابا جون میز کیک چیدیم و تولد مبارک به دیوار زدیم. سه تا هم بادکنک باد کردیم.   بابا جون خیلی خوشحال شد چون اصلا" انتظارش رو نداشت. کلی عکس انداختیم و فشفشه های روی کیک رو روشن کردیم. چون شمع هایی که خریده بودیم رو شما خراب کردی!      ...
25 تير 1391

النا جونم با گرمای تابستون

سلام عشق مامان   این روزا خیلی هوا گرمه و توی روز با اینکه کولر روشنه اما خونه خیلی گرمه!   اما مامان سعی میکنه همش میوه های آبدار و خنک بهت بده که اذیت نشی.   عاشق هندونه و طالبی و انبه هستی. برات خورد میکنم و میزارم جلوت. خودت دونه دونه میزنی به چنگال و میخوری. میگی خودم بلدم.   این تاپ و شلوارک هم بابا جون از تبریز برات خریده.خیلی خنک و خوبه و خیلی دوستش داری.         راستی بگم که دخترم چند روزی هست که دیگه پوشک نمیشه و خودش میره دستشویی.بابا جون براش سه تا شورت با عکس باربی خریده که خیلی دوستشون داره.   اما روزی سه یا چهل بار دستشویی میریم و هر بار هم باید بشو...
25 تير 1391

مهمون مهربون و دوست داشتنی خاله نیلوفر . عمو حبیب . آرتین و سارا جون

  بعد از اینکه مامانی اینا برگشتن تهران، خاله نیلوفر زنگ زد و گفت که دارن میان پیشمون اصفهان. ما هم خیلی خوشحال شدیم. سارا جون پرستار آرتین که اونم اومد تا از شما دوتا مراقبت کنه. اونا هم 6 روز موندن و خیلیییییییی بهمون خوش گذشت. تو و آرتین خیلی خوب با هم بازی میکردین. تو یکم اذیتش میکردی اما اون خیلی مهربون بود و خیلی زود کوتاه میومد. اخلاقای تو و آرتین خیلی شبیه همه برای همین خیلی خوب با هم بازی میکردین.آرتین از تو 4 ماه بزرگتره و متولد 10 تیر 88 و تو 28 آبان 88 حرف زدنتون هم خیلی شبیه همه اما آرتین بهتر از تو حرف میزنه. با هم کلی توپ بازی میکردین و ماشین بازی.آرتین هم عاشق ماشین بازی بود. یه روز با هم رفتیم میدون نقش جهان. تو...
18 تير 1391

سفر به تهران

دوشنبه قبل بابا سعید گفت که بریم تهران چون سه شنبه باید میرفت تبریز ماموریت. من و النا جونم رفتیم خونه ی جدید مامانی نسرین اینا. آخه تازه اسباب کشی کردن به خونه ی جدیدشون. خونشون درست نزدیک پارک خوارزمه و ما باید هر بار از اونجا رد میشدیم سر النا جونم رو گرم میکردیم که سرسره و تاب رو نبینه!! خاله گلرخ و نوید هم از اراک اومده بودن. خاله رخساره جون هم آخر هفته مهمونی داده بود و مامانی و آقاجون هم میومدن تهران. بعد از مدت طولانی دور هم جمع شدیم و خیلیییییییی بهمون خوش گذشت. با خاله گلرخ مهربون و نوید رفتیم پارک. مامانی نسرین برامون سالاد الویه درست کرد و رفتیم پارک خوردیم. النا جونم هم کلی سرسره بازی و تاب بازی کرد و بهش خیلی خوش گذشت. ...
18 تير 1391

ما اومدیممممممم

سلام به همه ی دوستای گل و مهربونم   ممنونم از اینکه تو این مدت به یادمون بودین. ما همش در حال مهمون داری بودیم و کلی به من و النا جونم خوش گذشت. اول مامانی افسانه و مادر اومدن خونمون. بابا سعید تهران کار داشت پس برگشتنی مامانی افسانه و مادر رو با خودش آورد. مامانی افسانه ( مامان بابا سعید و عمه ی مامان مونا ) و مادر ( مامان بزرگ مشترک من و بابا سعید) این اطلاعات رو برای دوستای گلمون نوشتم. نمیخواستن زیاد بمونن اما بابایی یعقوب و عمه آزاده کار داشتن و نتونستن زود بیان دنبالشون. برای همین نه ده روزی پیش ما موندن. هر شب بیرون بودیم . یا شام میبردیم یا پارک میرفتیم. هوا عالی بوددددد. خنک و خوب. یه شب هم با شکیبا و شقایق اینا ش...
18 تير 1391