اندر احوالات این روزها
سلام عشق مامان
قربونت که یاد گرفتی میگی دوست یعنی دوست دارم
این روزا کم کم داری کلمات جدید رو تجربه میکنی
اما از این روزا برات بگم
از 4 یا 5 روز پیش شروع کردم به جمع کردن اسباب خونه
دست تنها بودم با یه عالمه کار و خرید
اما تو خیلی دختر خوبی بودی و دقیقا" بر عکس چیزی که فکرش رو میکردم اصلا" اذیتم نکردی. بازیت رو میکردی و به من و اسباب ها کاری نداشتی. خیلی دوست دارم عسللللللللللللللللل مامان
خلاصه ریز ریز جمع کردم و شبا که شما میخوابیدین تا صبح ظرف ها رو میبستم چون خطرناک بودن.
دو روز پیش هم دوست مانی اومد کمکم و خونه رو برام گردگیری کرد. چون خونه رو یه جوری جمع کردم که بشه توش زندگی کرد که اگر اومدیم تهران و خواستیم چند روز بمونیم راحت باشیم.
دیروز هم اسباب ها رو بار زدیم توی کامیون. خونه رو حسابی جمع و جور کردم بعد اومدیم بیرون.
دو روز پیش تو با بابا سعید رفتی خونه ی مامانی افسانه اینا. من هم برات غذاهات رو گذاشتم.تا شب اونجا بودی. من هم اومدم اونجا و با هم رفتیم خونه ی مانی نسرین.
شب اونجا موندیم و صبح با بابا سعید رفتیم برای اسباب کشی و تو موندی پیش مانی نسرین.
اسباب ها رفت اصفهان و بابا سعید و بابایی هم رفتن. من و تو نرفتیم چون بابا سعید گفت که اونجا رو میچینن بعد ما بریم که تو اذیت نشی. مرسیییییییییییییییی بابا سعید و بابایی
برای من و تو و مانی هم بلیط هواپیما گرفته برای دوشنبه بعد از ظهر
خبر خوب اینکه اینترنت مون هم وصله چون بابا سعید زودتر درخواست داده بود.
دوست دارم عشقممممممممممممممممم