النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

اولین شمال رفتن النا خانم

1390/7/6 15:50
نویسنده : مونا اسکویی
986 بازدید
اشتراک گذاری

مامان قربونت بشم

این اولین باری بود که میرفتی شمال.خاله نیلوفر و عمو حبیب بهمون پیشنهاد دادن که 5شنبه باهاشون بریم شمال ویلای جدیدشون. اولش من خیلی سختم بود چون تو خیلی شیطون شدی!! اما بعدش بابا سعید گفت که حتما" بهمون خوش میگذره و مخصوصا" به تو. برای همین قبول کردیم و جمعه صبح راه افتادیم. تو خیلی سخت از خواب بیدار شدی چون 3:30 به زور خوابیدی! و صبح به زور ساعت 10 بیدار شدی!

ویلای خاله نیلوفر اینا پشت جنگل نور بود.خیلی جای زیبا و آرومی بود.یه خونه ی تمیز و با سلیقه.با کلیه ی امکانات. خاله نیلوفر اینا سارا جونم آورده بودن تا کمکمون باشه.هم برای بچه ها هم برای کارای خونه.

خیلی جای دنجی بود چون ویلاشون توی یه ده بود.فقط صدای حیوونا رو میشنشدی و هوای پاک میخوردی.اینقدر هوا تمیز بود که صبح ساعت 8 و 9 سرحال بیدار میشدی! درحالیکه کاملا" خستگیت در رفته بود.

شبا که تو و آرتین زود میخوابیدین تازه من و بابا سعید و عمو حبیب و خاله نیلوفر درآرامش از اون محیط لذت میبردیم.فیلمای قشنگی که عمو حبیب برامون میزاشت تا 12 شب میدیدیم و با قلیون خاله نیلوفر کلی بهمون خوش میگذشت.خلاصه خیلی خیلی بهمون خوش گذشت.

آخرین باری که با هم مسافرت رفته بودیم عید 88 بود که آرتین توی دل خاله نیلوفر بود و هی به من لگد میزد!! 11 روز شمال بودیم توی ویلای شفق اینا با اون دوستای عجیبمون!!!

اما کلا" با خاله نیلوفر و عمو حبیب خیلی بهمون خوش میگذره.

اما از رابطه ی تو و آرتین بگم برات

تو از آرتین 4 ماه کوچیکتری. آرتین 10 تیر 88 و تو آبان 88

اما خیلی خوب با هم کنار میاین.هیچکدومتون لجباز نیستین برای همین هم کلی با هم بازی کردین.اما مشکل اینجا بود که تو خیلی دوست داشتی با اون بازی کنی چون اون از تو بزرگتره اما چون تو از اون کوچیکتر بودی اون زیاد دوست نداشت باهات بازی کنه!!

گوشی خاله نیلوفر یه بازی جالب داشت که تو هم خیلی خوشت میومد.آرتین تا میرفت سراغ گوشی تو میرفتی ماشین هاش رو برمیداشتی که براش حکم ناموس داشت!!!!! و اون تا میومد ماشین ها رو از تو بگیره تو میرفتی سراغ گوشی!!!

یه بار هم نمیدونم تو از کجا یه کفگیر پلاستیکی پیدا کرده بودی و باهاش زدی تو گوش آرتین و اونم خیلی دردش اومد!!!!

من برات از تهران سوپ بردم و سرلاک با کلیه ی تجهیزات! اونجا هم نوبتی میدادم به به میخوردی اما آرتین سر غذا خوردن فوق العاده اذیت میکرد!!! بعضی وقتا به هوای تو یکم میخورد.اما اکثر مواقع برنامه داشتن!!

این برنامه سر تعویض لباس و پمپرز هم بود.کلی با سارا جون کشتی میگرفت تا لباس عوض میکرد و شسته میشد و پمپرز میبست!!!

یه بار برای تو کته پختم و خیلی هم کم پختم! خیلی جالب بود که دوتاتون با اشتهای کامل همش رو خوردین! اما فرداش که بیشتر پختم هیچکدومتون نخوردین!!!!  امان از دست شما بچه ها!

روز آخر یه سبزی پلو با ماهی اساسی پختم که تو و آرتین خیلی خوب خوردین.

بعدش برق رفت و یه نیم ساعتی برق نبود.بعدش که برق اومد تو یهو شروع کردی به گریه!  مگه گریه ات بند میومد! الهی بمیرم برات که تو بغلم میلرزیدی! هی انگشتت رو بهم نشون میدادی!

دیدم سر انگشتت قرمزه! اما خون نمیومد! سریع بردیمت دکتر چون نمیدونستیم چی نیشت زده! خیلی ترسیدیم.دکتر تا دید گفت گازت گرفته و نتونسته نیش بزنه! سر انگشتت کبود شده بود.

اینم به خیر گذشت.

روز آخر که برمیگشتیم صبحونه براتون نیمرو درست کردم.هم تو خوردی هم آرتین. تو که دوتا تخم مرغ نیمرو خوردی و معلوم بود خیلی بهت مزه داده! بعدش هم نصف لیوان چایی شیرین خوردی. اما دیگه بعدش تا شب که رسیدیم خونه فقط 2 بار شیر خوردی.حتی برای توی ماشین سرلاک هم درست کردم اما فقط 2-3 تا قاشق خوردی!

از برگشتن برات بگم که حسابی من و بابا سعید رو عصبانی کردی!!

نیم ساعت تموم اشک میریختی و خودت میکوبیدی به اینور و اونور!

هرکاریت کردیم ساکت نشدی!! دیگه واقعا" ما رو هم عصبی کرده بودی! تا اینکه بهت استامینوفن دادم و تو توی بغل بابا سعید البته پشت فرمون خوابت برد! حالا بارون میومد حسابی! اصلا" تا 1 متری هم دیده نمیشد و خیلی خطرناک بود.بالاخره اومدی توی بغل من و خواب بودی تا برای ناهار وایسادیم.تو هم بیدار شدی و حسابی سرحال شده بودی.

یکم جلوتر که اومدیم مانی نسرین و دایی محمد رو دیدیم. اونا تازه داشتن میرفتن خونه ی دایی محمد توی نور.آخه دایی محمد دانشجوی ترم آخر عمران دانشگاه نور. اونجا هم یه سری برنامه داشتیم پشت سرشون گریه کردی. اما اول اتوبان بابایی که رسیدیم بابا سعید اومد پیشت و من نشستم پشت فرمون.خیلی خسته شدیم چون 6 ساعت طول کشید تا رسیدیم.

اما کلا" خیلی خوش گذشت. الان عکس هات رو هم میزارم تا ببینی

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان زینب دخمل ناز
6 مهر 90 17:25
چقد بامزه پشت در واستادن انگار منتظر که بپرن بیرون


آره دقیقا" همینطوره
مامان آریان جون
7 مهر 90 1:00
همیشه به گردش.شمال اومدی چرا پیش خاله نیومدی عزیزم

سلام خاله جونم.نمیدونستم خونه تون کجاست!!
بهمون بگو ایشالله دفعه ی دیگه.بوسسسسسس
مامان نیکا
7 مهر 90 3:45
دختر گلم روزت مبارک


ممنونم خاله ی مهربونم.روز نیکا جونم هم مبارک.بوسسسسسسسسس
مامان زهرا نازنازی
7 مهر 90 4:33
__█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█
_______█

روزت مبارک عزیزم


ممنونم خاله ی مهربونم.روز زهرا خانم نازنازی هم مبارک.بوسسسسسسسسسسس
هدیه جوووووووووووون
7 مهر 90 14:06
سلام
روزت مبارک گل خانوم



ممنونم هدیه جون.روز تو هم مبارککک
مامان ال آی
7 مهر 90 14:26
سلام . دختر نازنازی. سفر بی خطر . روزت مبارک.


ممنونم عزیزم.بوسسسسسسسسسسس
مامان شینا
7 مهر 90 16:00
همیشه به سفر خیلی خوش گذشته به دخملی


ممنونم خاله ی مهربونم.بوسسسسسسسسس
مامان ثنا
7 مهر 90 16:29
سلام . ایشالا همیشه به سفر
ناهید مامان ویانا
7 مهر 90 23:19
سلام و ممنون به ما سر زدین ویانای ما هم ابانی هست و یک روز از النا جون کوچیکتره منم روز دخملی رو تبریک می گممممممممم
الهام مامان رامیلا
8 مهر 90 21:04
سلام خاله جونم دیر شده من نبودم ولی الان بهت می گم النا جونم روزت مبارک گلم سفر خوش گذ شت انشالله همیشه به گردش
مامان آنیسا
9 مهر 90 1:23
سلام دوستای خووووب من وآنیسا ما خیییییلی خوشحالیم که بهتون خوش گذشته انشاا... همیشه سلامت باشین
مامان ماهان
15 مهر 90 16:56
خیلی خوشحالم که بهتون خوش گذشته همیشه به گردش عزیزم برای النا جوووووووووووووونم