النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

خاطرات قدیمی

1390/11/8 2:40
نویسنده : مونا اسکویی
2,531 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان

ما بعد از ٢ هفته که اصفهان بودیم اومدیم تهران.البته بخاطر اینکه من چند تا دکتر برای چکاب یرم.

چهارشنبه از صبح که بیدار شدیم مشغول اسباب جمع کردن بودیم.البته بگم که شب قبلش خونه رو مثل دسته گل تمیز کردم. اما شما بازم بهم ریختی و مجبور شدم دوباره جمع کنم.

خیلی شیطونی کردی و من یکم عصبانی شدم.آخه سبد میزاری زیر پات تا توی سینک ظرف بشوری!!!

خلاصه ساعت ٤ از خونه دراومدیم. بابا سعید یکم کار داشت و طول کشید تا از اصفهان بیایم بیرون.

تو چون خیلیییییییییییییی خسته بودی سریع خوابت برد.١ ساعت و نیم خوابیدی و من یکم استراحت کردم.

بعدش که بیدار شدی من اومدم پشت پیشت نشستم.

باید بگم که خیلی دختر خوبی بودی و عین ٤ ساعت از تو صندلیت بیرون نیومدی.

کلی به به خوردی و تمام فیلم های گوشی من و بابا سعید رو دیدی.کل فیلمایی رو که از بچگی ازت گرفته بودیم.

بالاخره رسیدیم و یکراست رفتیم خونه ی مامانی افسانه اینا. چون عمه آزی داشت میرفت ترکیه.

شام که خوردیم تو و بابا سعید خیلی خسته بودین و رفتین خوابیدین. من تازه موهای عمه رو رنگ کردم و کمکش کردم تا حاضر بشه.

ساعت ٢ رفت و ما خوابیدیم.

ظهر زنگ زد و گفت که هواپیما خراب بوده و ١٢ ساعته که توی فرودگاهن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی خسته بودن!

مادر هم اونجا بود.اومده بود که ما رو ببینه.دیشب مامانی همه ی آلبوم های قدیمی رو آورد و با هم نگاه کردیم.خیلی جالب بود و کلی از خاطرات برامون زنده شد. من هم از روی چند تا از عکس ها با گوشیم عکس انداختم تا داشته باشم. چند تا رو هم درست کردم و برات میزارم که بعدا" ببینی!! برای من که خیلی جالب بودن.

 

 

من و بابا سعید

 

 

 

بابایی حسین

 

 

 

بابایی یعقوب

 

 

 

بابایی حسین و بابایی یعقوب

 

 

بابا سعید . ننه دلشاد (‌خدا بیامرز) . عمو حمید

 

 

 

بابا سعید . عمه آزاده . عمو حمید

 

 

 

محسن پسر عموی بابا سعید ( بابای الیسا)

عمو حمید . بابا سعید ( یکسالگی) . حسین پسر عمه ی بابا سعید

 

 

 

بابایی یعقوب و بابا سعید ( تولد یکسالگی بابا سعید)

 

 

امروز هم عمو حمید . خاله طراوت . ارنیکا و آروین اومدن خونه ی مامانی اینا و به شما ٣ تا ورووجک کلی خوش گذشت.

عصری هم اومدیم خونه ی مامانی نسرین و بابایی حسین. بابا سعید هم برگشت اصفهان. من هم تا الان بیدار بودم که خیالم راحت بشه که بابا یه سلامتی میرسه خونه. تو ساعت ٣٠ :١٢ خوابیدی اما الان ساعت ٢:٣٥ بامداد روز شنبه هشتم بهمن ١٣٩٠ است.

راستی امروز چهاردهمین سالگرد فوت حاجی بابا ( پدربزرگ مشترک من و بابا سعید)

روحش شاد ( هر کسی دوست داشت یه صلوات یا یه فاتحه بخونه ممنون میشم)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مه رخ
10 بهمن 90 9:59
شما از بچگی زن و شوهر بودید؟!


ههههههههههههه
آره مه رخ جون!!
مامان ماهان
10 بهمن 90 15:46
خدا پدر بزرگت رو بیامرزه
رسیدن بخیر گلم
چقدر عکسهای قدیمی خوبه با دیدن عکسهاتون یاد قدیما افتادم چه روزایی بود یادش بخیررررررررررررررر


مرسی مهربونمممممممم
میبوسمتونننننننننننن
مامان شینا
12 بهمن 90 12:06
خیلی زیبا و جالب بود
مامان علي خوشتيپ
13 بهمن 90 15:41
چه عكساي قشنگي.كار خوبي كردي تو وب گذاشتي .اينجوري الينا راحت تر ميتونه ببيندشون. از اون عكس شما و بابا سعيد خيلي خوشم اومد.
معصومه مامان سهند
16 بهمن 90 13:56
خیلی جالب بود برای هممون یه سورپرایز جانانه بوددددددددددد دختر عمو پسر عمو هستید درسته؟ خیلی قشنگ بود روی گل دختر نازمون رو ببوس مامانی مونا