این روزای من و النا جونم
سلام به همه ی دوستای خوب و مهربون من و النا جونم
ممنونم از لطف همتون
النای عزیز مامان
این روزا خیلی روزای قشنگی هستن
من و تو
تنها
توی خونه ی جدید
خدا این روزای خوشگل رو بیشتر و بیشتر کنه
صبح از خواب بیدار میشی.البته ساعت خوابت خیلی بهتر شده.12 شب میخوابی تا 10 صبح.
صدام میکنی.من هم جوابت رو میدم.تو سیام میکنی.عاشقتمممممممممم که داری کم کم حرفای خوشگل یاد میگیری.
تعداد کلماتی که میگی هر روز بیشتر و بیشتر میشه.مامانی نسرین یادت داده که قصه تعریف کنی.فدات بشم که اینقدر خوشگل تعریف میکنی!!!
قصه ی خاله پیرزن
که بارون میگیره و حیوونا میان خونش. در میزنن
تق تق تق ( حتما" باید بزنی روی میز)
کیه کیه درمیزنه؟ پیشی میگه میو منم منم باووووووون ایسسسسسسسسسسس شدم ادازه بده
بیاااااااا
همه ی حیوونا رو میگی
عاشقتممممممممم به مولا
صبح که از خواب بیدار میشی با هم صبحونه میخوریم.بعدش لباس میپوشیم و میریم بالکن رو میشوریم.بعدش تو ( پات ) دمپایی هات رو پات میکنی و با هم توپ بازی و ماشین بازی میکنیم.
من سوپ برات بار میزارم و لباس ها رو میریزم توی لباسشویی.کمکم میکنی تا پهنشون کنم و گیره میدی تا بهشون بزنم.
ظهر میایم تو و با هم پنگول میبینیم.نهارت حاضر میشه و میخوری.(البته به سختی!)بعدش میریم سراغ آشپزخونه ات .برام غذا درست میکنی و من نگاهت میکنم.برام غذا میاری و میگی بخور.خودت هم میخوری . بعدش ظرف هات رو میشوری!
بعدش خودت میگی مامان شیرشیری
برات شیر درست میکنم و توی تختت دراز میکشی و میخوری .خیلی زود خوابت میبره عسل مامان.بعدش من پا میشم و شروع میکنم به شام درست کردن تا بابا سعید بیاد. بابا که میرسه کلی باهاش بازی میکنی و میریم بیرون.
چند شب پیش رفتیم خونه ی عمو کامبیز و خاله لیلا دیدن آقا شهداد.
بابا سعید خیلی بهشون زحمت داده بود. توی اون مدتی که توی اصفهان تنها بود خیلی میرفت خونشون.
شهداد هم مثل تو عجله داشت و زود دنیا اومد اما بازم وزنش خوب بود ماشالله. 2 کیلو یود.
تو اونجا خیلی شیطونی کردی.همش میگفتن ولش کن بابا بچه است.اما من خیلی حساسم.دوست ندارم النای مامان بی ادب و لوس باشه.
فردا شبش هم رفتیم خونه آقا پیروز دیدن دخترشون. اونم خیلی ناز و آروم بود.اینم جالبه چون آناهیتا خانم هم مثل شما عجله داشته و زود دنیا اومده!!! یک کیلو و هفتصد!
اونجا هم خیلی حرصم دادی.همه میگن تو خیلی آرومی.میگن بچه ی بی ادب و شیطون ندیدی! اما من دوست ندارن بی اجازه بری تو اتاق دیگران و دست به چیزی بزنی!
خوشبختانه با نی نی ها هیچ کاری نداری و سمتشون نمیری.
ادای شهداد و درمیاوردی! میگفتی: دیه اممممممم امممممممم
امروز هم آقاجون و مامانی از اراک اومدن خونمون و اولین مهمونامون بودن. خیلی خوشحالمون کردن.
مثل همیشه هم زحمت کشیده بودن .
تو با اینکه خیلی وقت بود که ندیده بودیشون اصلا" غریبی نکردی.
آقاجون: آدادون
مامانی
همش صداشون میکردی و باهاشون بازی میکردی.
عصری هم 3 تایی با هم خوابیدین.بیدار شدی اصلا" خوش اخلاق نبودی و کلی گریه کردی!!!
بعد از اینکه شام گذاشتم رفتیم بیرون که یه دوری بزنیم.رفتیم پل خواجو و پیاده شدیم .خیلییییییییییییی هوا سرد بود و زود برگشتیم تو ماشین اما تو خیلی بدقلقی کردی!!!!!
الانم ساعت 1:30 بامداد روز 30 دی ماه 90
عکس ها در ادامه ی مطلب