ما اومدیممممممم
سلام به همه ی دوستای گل و مهربونم
ممنونم از اینکه تو این مدت به یادمون بودین.
ما همش در حال مهمون داری بودیم و کلی به من و النا جونم خوش گذشت.
اول مامانی افسانه و مادر اومدن خونمون. بابا سعید تهران کار داشت پس برگشتنی مامانی افسانه و مادر رو با خودش آورد.
مامانی افسانه ( مامان بابا سعید و عمه ی مامان مونا ) و مادر ( مامان بزرگ مشترک من و بابا سعید) این اطلاعات رو برای دوستای گلمون نوشتم.
نمیخواستن زیاد بمونن اما بابایی یعقوب و عمه آزاده کار داشتن و نتونستن زود بیان دنبالشون. برای همین نه ده روزی پیش ما موندن.
هر شب بیرون بودیم . یا شام میبردیم یا پارک میرفتیم. هوا عالی بوددددد. خنک و خوب. یه شب هم با شکیبا و شقایق اینا شام رفتیم بیرون.
یه روز هم کلا" رفتیم سد زاینده رود. خیلی هوا خوب بود.
مادر به النا جونم دوچرخه سواری یاد داد و النا جونم خیلی خوشگل پا میزنه و حرکت میکنه.
خیلی به النا جونم خوش گذشت چون خیلی مادر و مامانی رو دوست داره. به مادر کمک میکنه تا با عصاش راه بره و براش شعر بخونه. دست مادر رو میگیره و کمکش میکنه. آخه مادر پا درد داره و الان 77 سالشه.خدا برامون نگهش داره.
آخر هفته بابایی یعقوب و عمه آزاده اومدن و دو روز بودن و با هم برگشتن تهران. النا صبح که بیدار شد اول سراغ مادر و مامانی اش رو گرفت. خیلی عادت کرده بود بچه ام.
توی ادامه مطلب چند تا عکس میزارم تا ببینین.
النا جونم در حال جارو کردن و شستن بالکن
النا جونم نزدیک سد زاینده رود
النا جونم روی پله ها قبل از بیرون رفتن با بابا سعید و بابایی یعقوب