النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

مهمون مهربون و دوست داشتنی خاله نیلوفر . عمو حبیب . آرتین و سارا جون

  بعد از اینکه مامانی اینا برگشتن تهران، خاله نیلوفر زنگ زد و گفت که دارن میان پیشمون اصفهان. ما هم خیلی خوشحال شدیم. سارا جون پرستار آرتین که اونم اومد تا از شما دوتا مراقبت کنه. اونا هم 6 روز موندن و خیلیییییییی بهمون خوش گذشت. تو و آرتین خیلی خوب با هم بازی میکردین. تو یکم اذیتش میکردی اما اون خیلی مهربون بود و خیلی زود کوتاه میومد. اخلاقای تو و آرتین خیلی شبیه همه برای همین خیلی خوب با هم بازی میکردین.آرتین از تو 4 ماه بزرگتره و متولد 10 تیر 88 و تو 28 آبان 88 حرف زدنتون هم خیلی شبیه همه اما آرتین بهتر از تو حرف میزنه. با هم کلی توپ بازی میکردین و ماشین بازی.آرتین هم عاشق ماشین بازی بود. یه روز با هم رفتیم میدون نقش جهان. تو...
18 تير 1391

سفر به تهران

دوشنبه قبل بابا سعید گفت که بریم تهران چون سه شنبه باید میرفت تبریز ماموریت. من و النا جونم رفتیم خونه ی جدید مامانی نسرین اینا. آخه تازه اسباب کشی کردن به خونه ی جدیدشون. خونشون درست نزدیک پارک خوارزمه و ما باید هر بار از اونجا رد میشدیم سر النا جونم رو گرم میکردیم که سرسره و تاب رو نبینه!! خاله گلرخ و نوید هم از اراک اومده بودن. خاله رخساره جون هم آخر هفته مهمونی داده بود و مامانی و آقاجون هم میومدن تهران. بعد از مدت طولانی دور هم جمع شدیم و خیلیییییییی بهمون خوش گذشت. با خاله گلرخ مهربون و نوید رفتیم پارک. مامانی نسرین برامون سالاد الویه درست کرد و رفتیم پارک خوردیم. النا جونم هم کلی سرسره بازی و تاب بازی کرد و بهش خیلی خوش گذشت. ...
18 تير 1391

ما اومدیممممممم

سلام به همه ی دوستای گل و مهربونم   ممنونم از اینکه تو این مدت به یادمون بودین. ما همش در حال مهمون داری بودیم و کلی به من و النا جونم خوش گذشت. اول مامانی افسانه و مادر اومدن خونمون. بابا سعید تهران کار داشت پس برگشتنی مامانی افسانه و مادر رو با خودش آورد. مامانی افسانه ( مامان بابا سعید و عمه ی مامان مونا ) و مادر ( مامان بزرگ مشترک من و بابا سعید) این اطلاعات رو برای دوستای گلمون نوشتم. نمیخواستن زیاد بمونن اما بابایی یعقوب و عمه آزاده کار داشتن و نتونستن زود بیان دنبالشون. برای همین نه ده روزی پیش ما موندن. هر شب بیرون بودیم . یا شام میبردیم یا پارک میرفتیم. هوا عالی بوددددد. خنک و خوب. یه شب هم با شکیبا و شقایق اینا ش...
18 تير 1391

بدون عنوان

سلام به دخمل گلم و دوستای عزیزمون چند وقتی درگیر مهمون داری بودم و نتونستم بیام مطلب جدید بزارم. کلی حرف برای گفتن و وقت خیلی کم. داریم میریم تهران و اونجا هم اینترنت نیست تا آپ کنم اما قول میدم به محض برگشتن چند تا مطلب جدید با یه عالمه عکسای قشنگ بزارم.   بوسسسسسس برای النای عزیزم و دوستای گلمون که همیشه بهمون لطف دارن.
12 تير 1391

النا در گردشششششش

سلام به عشق مامان و دوستای عزیز و مهربونمون که همش حالمون رو میپرسیدن.   وقتی برمیگردیم اصفهان وقت کم میارم برات مطلب جدید بزارم عشقم منو ببخش.   چند روز تعطیلی که گذشت هم تهران بودیم و یه روزش رو با مامانی افسانه . بابایی یعقوب . عمه آزاده . بابا سعید و مادر رفتیم جاده چالوس. جای همه ی دوستای گلمون خالی هوا عالی بود. تو هم خیلی بهت خوش گذشت عشق مامان.   راستی یادم رفت که بگم جواب آزمایشت هم خدا رو شکر خوب بود و دکتر خیلی راضی بود.   میخواستیم با مامانی نسرین اینا بریم جاده چالوس اما اونا شب دیروقت از مشهد برگشتن و خیلی خسته بودن. رسیدیم اونجا اول صبحونه خوردیم که توی اون هوا خیلی چسبید. مخصوصا" به ت...
23 خرداد 1391

النا جونم خانم شده

سلام عزیز دل مامان بازم خیلی وقته نتونستم برات مطلب جدید بنویسم. چون بازم اومدیم تهران. نامزدی دایی علی ( پسر عمه ی مامان مونا و پسر خاله ی بابا سعید ) بود. اما تو یه اسهال عجیب گرفتی و کلی اذیت شدی عسل مامان. بردمت پیش خانم دکتر بهر ه مند . گفت ویروسه اما برای اینکه من خیالم راحت بشه برات آزمایش کامل نوشت. ما هم مجبور شدیم برای انجام آزمایشاتت تهران بمونیم. با بابا سعید رفتیم آزمایشگاه مرکزی که بالاتر از پارک وی . تو خیلی خانم بودی و فقط اولش گریه کردی. بعدش آقاهه که ازت خون میگرفت باهات حرف زد و حواست پرت شد. بعدش با بابا سعید رفتین پارک ملت و کلی بهت خوش گذشت. چون مامان با دوستاش قرار ناهار داشت. و چون از قبل قرار گذاشته بودیم...
8 خرداد 1391

یه روز قشنگ و به یاد موندنی با سوژین و ویانا

سلام عشق مامان   چند روز پیش من پیش خاله شقایق کار داشتم و صبح رفتیم خونشون. تو و سوژین تو اتاقش شروع به بازی کردین. اما سوژین خیلی سخت اسباب بازیهاشو به تو میداد. تو هم هی غر میزدی و از من میخواستی تا برات بگیرم. تا تو به یه چیزی دست میزدی اون زود ازت میگرفت و تو ناراحت میشدی اما برای داشتنش نمیجنگیدی. بعدش ویانا هم اومد و سه تایی شروع به بازی کردین. تو با هر دوشون خیلی راحت کنار میومدی و دعوا نمیکردی! اما ویانا و سوژین دوتایی کلی دعوا کردن و کار به جاهای باریک میکشید. تو میترسیدی و میومدی تو بغلم. تا حالا از نزدیک ندیده بودی دو تا از دوستات اینجوری با هم دعوا کنن و جیغ بزنن.   بعدش هم کلی تو پله ها بالا و پایین کردی...
26 ارديبهشت 1391

دوچرخه ات مبارک عزیز دل مامان

من و بابا سعید میخواستیم برای عیدی برات دوچرخه بخریم که نشد. هفته ی پیش تو توی بغلم خوابت برده بود.توی ماشین موندیم و بابا سعید رفت برات دوچرخه خرید. وقتی رسیدیم خونه بردیم بالا و بابا سعید تو حموم برات شستش.   بعدش هم شروع کردی به بازی کردن.   اینم دو تا عکست           ...
26 ارديبهشت 1391

مامان عاشقتم

    روز مادر به همه ی مامانای مهربون مبارک     عاشقتم حتی وقتی که عصبانیم میکنی عاشقتم وقتی بهم میخندی عاشقتم وقتی باهام بازی میکنی عاشقتم وقتی برات مهمه که من هم میوه دارم تا بخورم یا نه عاشقتم وقتی ژست میگیری تا ازت عکس بندازم عاشقتم وقتی کمکم خونه تمیز میکنی عاشقتم وقتی میبینم اینقدر بزرگ شدی و من بعضی وقتا یادم میره باهات مثل خانمها رفتار کنم عاشقتم وقتی هی میگی دستشویی اما میبرمت و جیش نمیکنی عاشقتم وقتی برام از بازی کردن تو پارک تعریف میکنی عاشقتم وقتی با هم میریم بیرون و تو ماشین اذیتم نمیکنی عاشقتم وقتی بیست دقیقه مسواک میزنی عاشقتم وقتی گرسنه ات میشه و پلو میخوای عاشقتم وقتی ...
26 ارديبهشت 1391